هیزم شكن فقیری با همسر، مادر و پدرش در خانه ای روستایی كنار جنگل زندگی می كردند. او سال ها در آرزوی فرزندی بسر می برد و مادر پیرش هم نابینا بود. روزی كه او در جنگل قوشی را در حال شكار مرد كوچكی می بیند.
او یك پری بود كه سعی می كرد خود را از چشمان قوش پنهان كند و زیر درختی برود.مرد هیزم شكن قوش را فراری می دهد و پری هم به پاس قدردانی، برآورده شدن تنها یك آرزو را به او هدیه می دهد. فقط یك آرزو! در ...