خروسی بود زرنگ و باهوش كه چند مرتبه از دست روباه فرار كرده بود. روزی در بیرون ده مشغول دانه چینی بود كه از دور مشاهده كرد روباهی به سمتش بدو بدو میاید.
خروس نتوانست بگریزد و خود را به ده برساند. مجبور به بالای درخت نارون كهنسالی كه در آن نزدیكی بود پرید. روباه پائین درخت آمد و گفت:ای خروس! به چه دلیل تا مرا دیدی بالای درخت پریدی؟ خروس گفت: پس می ...