زنبور طلایی روی گل ها می نشست و شیره ی آن ها را می مكید. ولی خاله لاكپشته ناراحت بود.
خاله لاكپشته اصلا نمی دانست كه خانه ی زنبورها كجاست و آنها عسل تولید می كنند. برای همین او دلش نمی خواست آنها به گل های او نزدیك شوند ...