آموس در رختخواب اش بود ولی خوابش نمی برد.
یكی، دو تا، سه تا، چهارتا ... همین طور داشت گوسفندها را می شمرد و لبخند می زد كه ناگهان صدای تالاپی شنید. یعد هم صدای تالاپ دیگر. صدای گوسفند اول آمد كه گفت: داشتم نهار می خوردم هاااا ...