موشی كوچك افسار شتری را در دست گرفته به جلو می كشید و به خود می بالید كه این منم كه شتر را می كشم.
شتر با چالاكی در پی او می رفت. در این اثنا شتر به اندیشه ی غرور آمیز موش پی برد. همین طور كه می رفتند به جوی بزرگی رسیدند. موش كه توان گذر از آن رودخانه را نداشت بر جای ایستاد و تكان نخورد. شتر ...