یك مترسك تنها وسط مزرعه ی قشنگ گندم ایستاده بود.
غروب بود و او احساس تنهایی می كرد. خرگوش پیش مترسك آمد و متوجه تنهایی او شد. مترسك با خرگوش درباره خودش و تنهایی اش حرف زد ...