روزی از روزها بهرام شاه، شاه ایران هوس شكار كرد و با همراهانش راهی شد.
در راه پیرمردی عصا زنان به حضور شاه آمد و گفت: ای پادشاه! در شهر ما دو مرد هستند كه خیلی بر سر زبان هایند. یكی لمبك آب فروش كه مردی بسیار بخشنده و دریا دل و دست ودل باز است و دیگری مردی بدذات ...