روزی روزگاری، مرد درویش و بی چیزی در راهی می گذشت. چون بی چیزی بهش فشار آورده بود، به فكر فرو رفته بود و به دور و برش نگاه می كرد و خدا خدا می كرد تا كسی از راه برسه و چیزی به او بده كه ناگهان روباه فلجی را دید...
روباه بیچاره نه دست داشت و نه پایی. درویش با خودش گفت: عجب! قربان خدا برم من! خدایا شكرت! این روباه بخت برگشته كه نه دستی داره و نه پایی. این بیچاره آخه چطور شكمش رو سیر می كنه؟ چطور تا حالا از گرسنگی ...