بچه ها لقمان جوانی سیاه پوست بود. اما بسیار آگاه و روشن دل. او دانش زیادی در دل داشت. رفتارش نیكو بود و در بین مردم عزیز . از قضای روزگار بسیار قدرتمند و قوی هیكل هم بود.
روزی از روزها لقمان برای كاری به شهری رفته بود. از كوچه ای می گذشت. ناگهان مردی كه لباس های زیبا و گرانبهایی به تن داشت، با عجله از راه رسید و یقه اش را چسبید و خواست او را كشان كشان با خود به خانه ...