سحر یك قناری داشت. او برای قناری اش آب و دانه ریخت. اما پرنده همچنان بی قرار بود.
سحر فكر می كرد كه قناری باید خوشحال باشد. چون هم آب داشت هم غذا. اما قناری همچنان غمگین و بی تاب بود. سحر از قناری پرسید: چرا خوشحال نیستی؟