جوجه كوچولو طلایی از مادرش، از لانه شان، از آسمان بالای سرش و حلاصه از همه چیز خسته شده بود.
جوجه كوچولو طلایی سر راهش یك كره اسب دید. كره اسب تا می توانست بالا و پایین می دوید. جوجه خیلی تعجب كرد و از كره اسب پرسید: ببینم، مامانت به تو نمی گه این قدر بازی نكن؟ ...