كدخدایی بود كه همسری نابكار و دروغگو داشت.
همسر كدخدا یك روده ی راست توی شكمش نبود. خیلی هم شكمو بود. او نه به فكر شوهرش بود و نه اهل خانه و زندگی. روزی كدخدا با سه من گوشت از راه رسید و گفت: ای زن این گوشت را بگیر و با آن خوراكی درست كن ...