روزی روزگاری، مرد بیكاری با زن و سه دخترش، زندگی می كرد. او در زندگی چیزی نداشت.
در روزگاران دور، مرد بیكاری زندگی می كرد. او زن و سه دختر داشت. هر از گاهی از خانه بیرون می رفت. یك روز كه داشت از خانه بیرون می رفت از زنش پرسید كه چه چیزی برایش بیاورَد؟ زن گفت: من سینه ریز طلا ...