در روزگاران دور پادشاهی بود كه بچه دار نمی شد. سال ها گذشت تا این پادشاه صاحب فرزند پسری شد. پادشاه بسیار خوشحال و شادمان بود و دلش می خواست همه ی مردم سرزمین اش از فرزند دار شدن اش با خبر بشن و درشادی او شریك باشن.
در بین مهمانان پادشاه مردی بود كه بسیار دانا و اهل كتاب خواندن بود. او هم با تجربه و دنیا دیده بود و هم چیزهای بسیاری برای گفتن داشت. مرد دانا هم برای شادباش خدمت پادشاه رسید و گفت: ای پادشاه! ...