كلاه حصیری روی سر یك مترسك بود ولی حوصله اش سر رفته بود.
دلش می خواست همه جا را ببیند. باد از راه رسید كلاه را با خود برد. رفتند و رفتند تا به یك رودخانه ی قشنگ رسیدند ...