حكیمی نزد پادشاه رفت و اسب آبنوسی را برای او هدیه برد. او به پادشاه گفت خاصیت این اسب این است كه در یك چشم به هم زدن، با او به هركجای جهان كه بخواهید، میتوانید سفر كنید. پسر پادشاه سوار بر اسب شد و به شهری رفت، در آنجا...
در آنجا با دختر سلطان آن شهر روبهرو شد و به او دل بست و خواست با او ازدواج كند. طولانی شدن سفر او باعث اسارت حكیم توسط پادشاه شد، اما وقتی پسر پادشاه با دختر سلطان بازگشت، مرد حكیم آزاد شد اما كینه ...