مرد ثروتمندی بود كه همسایه درویشی داشت. مرد ثروتمند هر زمان كه معامله ایی می كرد، ظرف روغنی به عنوان هدیه برای درویش می فرستاد.
درویش كه قناعت پیشه كرده بود، كمی از روغن ها استفاده می كرد و بقیه را در خمره بزرگی نگه می داشت. خمره كه پر شد درویش به فكر فروش روغن افتاد و بعد به این فكر كرد كه چطور با پول روغن گوسفند بخرد، شیر ...