روزی بود و روزگاری. مردی بود و ماری. مار در خرابه ای خانه داشت. مرد هم كه هر از گاهی از اونجا رد می شد مار رو می دید كه از سوراخش بیرون می آید و گشتی می زنه و برمی گرده
مرد كه هر روز مار رو می دید، كم كم از او خوش اش اومد و با مار دوست شد. این بود كه دوستی مرد و مار شد حكایتی برای ما. هم مرد از این دوستی راضی بود هم مار. مرد خیلی خیلی راضی بود! القصه، روزی مرد ...