در روزگاران قدیم تاجری زندگی می كرد كه هفت كوزه ی طلا در زیرزمین خانه اش داشت اما خسیس بود و از پول هایش استفاده نمی كرد.
همسر تاجر از دست او خسته شده بود. روزی تاجر برای خرید به بازار رفت. اما پول كافی همراهش نداشت. برای همین به زیرزمین خانه اش رفت تا از كوزه هایش سكه بردارد. به اولین كوزه دست زد صدایی گفت: دست نزن! ...