چوپانی بود كه گاو زردی داشت، و دختر كوچك چوپان خیلی آن گاو را دوست داشت. زن چوپان مریض شد و از شوهرش خواست، كه اگر اتفاقی برای او افتاد چوپان، گاو زرد را به او بدهد.
مرد چوپان بعد از مدتی دوباره ازدواج كرد و زن دوم او دختری داشت كه هم سن دختر خود چوپان بود. زن دوم بابا كارهای سخت خانه را به دختر چوپان می دادو یك روز مقدار زیادی پنبه به دختر داد و گفت اگر پنبه ...