مردی بود به نام رئوف كه بسیار مومن و پاك بود و در مزرعه و خانه كوچكش زندگی می كرد. رئوف یك گاو داشت. روزی یك دزد و یك دیو دنبال زئوف بودند.
رئوف به خانه رسید و گاو را به طویله فرستاد و شب به خواب رفت. دزد و دیو هركدام سر اینكه كدام اول وارد خانه بشوند به جروبحث و بعد به دعوا افتادند. از سر و صدای آنها رئوف بیدار شد و بیرون امد. درز ...