بابای علی كوچولو یه اسب توی دشت دیده بود.
پدرش گفت كه چشم اش اشتباهی اسب را دیده. ولی علی كوچولو دلش می خواست برود تا اسب را ببیند. برای همین به دشت رفت تا اسب را ببیند ...