كبوتر سفید روی دودكش خانه ی بهزاد نشسته بود و او را نگاه می كرد.
بهزاد هر جا می رفت، كبوتر سفید دنبالش می رفت. بهزاد از دست كبوتر خسته شده بود. او با عصبانیت به كبوتر گفت كه دیگر دنیالش نیاید ...