یك آسیاب سنگی با دو تا سنگ بزرگ كنار جاده ای افتاده بود. در این آسیاب، پیر مرد و پیرزن فقیری زندگی می كردند.
پیرمرد پرنده ها را با تور شكار می كرد و به بازار می برد تا بفروشد و مردم آنها را در قفس نگهداری كنند. یك روز در تور پیرمرد، پرنده ای طلایی به دام افتاد. پرنده به لطف خدا به صدا درآمد و به پبرمرد ...