پیرمرد خاركنی بود كه پسری داشت. او پسر را خیلی دوست داشت و هیچوقت به او اجازه ی كار كردن نمی داد.
سال ها گذشت و گذشت و پسر 25 ساله شد. خاركن كه پیر شده بود از پسرش خواست تا بیرون برود و درآمدی به دست بیاورد. پسر قبول كرد و طناب و تبری برداشت و راهی صحرا شد. اما چون قبلا اصلا كار نكرده بود هر ...