آقای مك لومن دوست داشت همیشه همه در آرامش باشند. ولی ناگهان فردی و ازی به جان هم افتادند.
برای همین بود كه سینی چای و كیك از دست آقای مك لومن افتاد و روی زمین پخش شد. آقای مك لومن به همه گقت كه آرام و ساكت باشند. بعد همه چیز را جمع و جور كرد. او لبخندی زد و گفت: حالا بیایید كنار من. ...