در زمان های دور پینه دوزی با همسرش زندگی می كردند. این پینه دوز فرزندی نداشت.
روزی وقتی پینه دوز و همسرش در خانه با هم نشسته بودند، صدای درویشی را شنیدند كه شعر می خواند و رد می شد. مرد پینه دوز درویش را به خانه دعوت كرد. درویش گفت: تشنه ام به پسرت بگو برایم یك كاسه آب بیاورد. ...