تنبل احمد مرد خیلی تنبلی بود. آنقدر بیرون نرفته بود كه همه فكرمی كردند كه او از آفتاب می ترسد.
روزی از روزها همسر تنبل احمد كه از دست شوهرش خسته شده بود فكری به سرش زد. او به بازار رفت و تعداد زیادی كلوچه خرید و كلوچه ها را توی حیات پخش كرد. تعدادی از كلوچه ها را هم توی كوچه ریخت بعد سراغ ...