پادشاهی در حیاط قصرش داشت قدم می زد. پادشاه غمگین بود چون صاحب فرزند نمی شد.
پادشاه كه در حیاط قصرش مشغول قدم زدن بود، صدای آواز درویشی را از دور شنید. درویش صدای بسیار خوبی داشت. پادشاه از صدای درویش خیلی لذت برد و به نگهبان ها دستور داد تا درویش را به قصر بیاورند. درویش ...