در روزگاران قدیم، مردی زندگی می كرد كه بسیار بسیار خسیس بود و خانواده اش در سختی زندگی می كردند.
او هر روز كار می كرد و سكه روی سكه می گذاشت و شب ها هم از ترس دزد نمی توانست بخوابد. یك شب پسرش متوجه شد كه پدرش بیدار شد و از خانه بیرون رفت. پسر، تعجب كرد و دنبال پدرش به راه افتاد. پدر رفت ...