چوپانی كچل بود كه برای مردم ده چوپانی می كرد. روزی چوپان كنار چشمه دختر كدخدا را دید و از او خوشش آمد.
مادر كه تعجب كرده بود گفت: تو كه می دانی پسرجان! ما آهی در بساط نداریم. آخر چطور می خواهی به خواستگاری او بروی. در حیاط كدخدا تخته سنگ بزرگی بود كه خواستگارها باید روی آن می نشستند. مادر روی تخته ...