حسن، پسر بسیار ترسویی بود. از بس می ترسید، چشمش را هم می بست تا جای را نبیند.
روزی مادر حسن او را به دستشویی برد و گفت اینجا لب آب است و بعد به خانه رفت و در راپشت سرش بست. حسن هم رفت و رفت تا به بیابان رسید. از خستگی و گرسنگی خوابش برد. صبح كه بیدار شد دید دور و برش پر ...