روزی بود و روزگاری. مرد بازرگانی بود كه سرمایه ی چندانی برای تجارت نداشت. برای همین بود كه همیشه دست به عصا راه می رفت و مراقب همون سرمایه اندكش بود.
او تلاش می كرد تا همه ی داشته هاشو با خودش به سفر نبره و مقداری از سرمایه اش رو درشهر و كشورش نگهداره تا اگر راهزنان بهش حمله كردن، چیزی براش در شهرش باقی بمونه و بتونه روزگارشو سر كنه ... این ...