عاطفه كوچولو خیلی تنها بود.
او نه خواهری داشت و نه برادری. عاطفه میخواست نقاشی بكشه، اما چیزی به ذهنش نمیرسید. خورشید خانوم گفت: «عاطفه! منو بكش.»