فهیمه عینكی شده بود.
فهیمه از عینك زدن خجالت می كشید. او با عینك همهچی را بهتر می دید. یك روز فهیمه داشت مشق مینوشت كه تشنه شد. او عینكش را برداشت و رفت تا آب بخورد، اما وقتی برگشت، پایش را روی عینك گذاشت... ...