ویلا رفت تا بخوابد، ولی خوابش نمیبرد... .
ویلا ویلوبی را صدا كرد. او به ویلوبی گفت: «من میترسم؛ میترسم خوابِ بدی ببینم.» ویلوبی به او گفت كه باید به یك اتفاق شاد فكر كند تا خوابهای بد نبیند... .