مرد دیوانهای وارد شهری شد. كودكان به دیوانه سنگ میزدند... .
بزرگترها هم به سنگ زدن بچهها میخندیدند. دیوانهی بیچاره امنیت و آرامش نداشت. مرد دیوانه یك روز راهش را كشید و وارد قصر امیر شد. از آنجایی كه بیآزار و آرام بود، كسی هم با او كاری نداشت. ...