شكارچی تازه كاری بود كه برای شكار به جنگل می رفت اما خیلی به خود مغرور شده بود.
او مغرور بود چون همیشه موفق می شد كه راحت شكار كند. برای همین اصلا مواظب خودش نبود. هرچه دوستانش به او می گفتند كه مراقب خود باشدف گوشش بدهكار نبود كه نبود. روزی صیاد روباهی را در جنگل دید. با خودش ...