صیاد تازه كار و زرنگی بود كه همیشه دست پر به خانه بر می گشت و می توانست شكارهای خوب گیر بیاورد. شكارچی از هیچ چیز نمی ترسید و به توصیه دوستانش هم گوش نمی داد.
یكی از روزها شكارچی روباهی را دید و تصمیم گرفت آن را شكار كند و مرغابی ایی را نزدیك لانه روباه در تله ایی گذاشت و نشست و نقشه كشید. شكارچی منتظر روباه شد. صیاد با شنیدن صدای افتادن حیوانی در چاله، ...