دونهدونه برف میبارید و دوستهای سعید، كلاهش رو از سرش برداشتن... .
اونها كلاه رو دستبهدست چرخوندن و بازی كردن. كلاه سعید بالا رفت و روی یك شاخهی بلند گیر افتاد. دوستهای سعید رفتن، ولی سعید بهجای بازی یك كار دیگه كرد... .