مرد بزاز (پارچهفروش) طاقههای پارچه را بر دوش گرفته بود و شهربهشهر و روستابهروستا میبرد و میفروخت.
او فروش زیادی كرده و خسته بود. چند طاقه پارچه باقی مانده بود و بزاز آنها را بر دوشش گرفته بود و داشت برمیگشت. در راه سواری را دید. خوشحال شد و با خود گفت: چه خوب! او میتواند بار مرا بر ...