روزی طاووس پرهاش رو باز می كنه و همه، مبهوت زیباییاش میشن... .
اما ناگهان چشمش به پاهاش میافته؛ پاهایی به این زشتی! چرا!؟ زاغ كه از دور غرق زیبایی طاووس شده بود و به او حسادت هم می كرد، از راه رسید و شروع به قارقار كرد... .