زن و شوهری دختری داشتند به نام صنوبر. یك روز كه به چشمه رفت صدایی شنید كه به او گفت: صنوبر تو باید مرده ای را زنده كنی.
صنوبر ترسید. دفعه ی بعد پدر و مادرش با او به چشمه رفتند و پشت یك درخت پنهان شدند. تا دخترك كوزه اش را در آب فرو برد، ناگهان قلعه ای ظاهر شد و صنوبر به داخل قلعه كشیده شد. پدر و مادرش خیلی ناراحت ...