كبوتر عاشق خونه و زندگیش بود. بالای درخت نخل لونهای برای خودش درست كرده بود و تخم میذاشت.
اما شغال ناقلا و تنبلی هم پایین درخت بود. او منتظر میشد تا جوجههای كبوتر بزرگ بشن. بعد كبوتر رو تهدید میكرد و كبوتر بیچاره هم هر بار با چشمی گریون و دلی زار، یكی از جوجههاش رو پایین میانداخت ...