مرد خاركنی بود، كه خری داشت و از خرش خیلی كار می كشید و درست و حسابی به حیوان غذا نمی داد. تا اینكه خر تصمیم گرفت خودش را به ناخوشی بزند و خاركن كه نمی خواست خر مریض را نگه دارد، او را در بیابان رها كرد و برگشت.
خر به جنگلی رسید و چند روزی خوب خورد و خوابید. تا اینكه یك روز صدای نعره و غرشی شنید و از ترس خودش هم با صدای بلند شروع به عر عر كرد و هر دو از صدای بلند طرف مقابلش ترسیدند. خر با دیدن یال و كوپال ...