شغالی بود كه به خاطر باهوشی شهره جنگل بود و حیوانات بااو در كارهایشان مشورت می كردند. در بین حیوانات زاغی بود كه با یك مار مشكل پیدا كرده بود و مار هر روز برای خوردن جوجه ها و تخم های زاغ می آمد.
شغال از مشكل زاغ با خبر شد. زاغ می خواست به مار حمله كند و به چشمش نوك بزند، اما شغال به او گفت فكر خوبی نیست و پیشنهاد داد بهترین كار این است كه آدم ها متوجه حضور مار شوند و از ترس خودشان مار ...