پیرمردی بود كه سه پسر داشت، به نام های آقا بزرگ، آقا وسطی و آقا كوچیكه. پسر كوچیك خانواده هنوز ازدواج نكرده بود. پیرمرد مریض شد و هیچ كدام از عروس ها به اون كمك نكردند.
پیرمرد كه دید كسی كمكش نمی كرد، عروس بزرگتر را صدا كرد و كلید انباری را داد به عروس بزرگتر و گفت بعد از من شما بزرگ خانه هستید، اما تا قبل از مرگ من كسی نباید در انباری را باز كند. عروس بزرگتر برای ...