شب شده بود و صدای رعدوبرق در كوهستان پیچیده بود.
ریزعلی از پنجرهی اتاقش به كوه خیره شده بود. صدای رعدوباران هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد. ریزعلی كبریتی را برداشت و بهسوی ریل آهن رفت. هنوز آخرین قطار نرسیده بود... .