بیبی نبات دلش برای بچههایش تنگ شده بود.
او خانهاش را تمیز كرد. یك مشت آبنبات برداشت و عصازنان به بالای جنگل رفت تا به خانهی دخترش برود. رفت و رفت. جنگل پر از درخت بود و خورشید میتابید. او اصلاً حوصلهاش سر نرفته بود، اما ناگهان ...