مادر شنلقرمزی برای تولدش یه شنل قرمز براش خریده بود.
او همیشه شنل قرمزش رو تنش میكرد برای همین همه بهش میگفتن «شنلقرمزی». یه روز مادربزرگ شنلقرمزی مریض شد. اون باید از جنگل رد میشد تا پیش مادربزرگ بره.